رمان سوکوکو _ پارت 9

هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت9🍋‍🟩🌱
~•~•~•9•~•~•~

["ویو صبح روز بعد ° دفتر ریاست°از زبان سوم شخص "]

بیخیال این افکار شد و خطاب به شخص پشت تلفن گفت:«
_: اوکی... برای یه ساعت دیگه با منشیم هماهنگ کن
و تلفن را قطع کرد تا داستان را به دازای بگوید ولی میدانست دازای تمام مکالمه را شنیده ... از پشت میز بلند شد و روی کاناپه داخل دفتر رفت و کاناپه مقابل دازای را برای نشستن انتخاب کرد و پس از جا گرفتن گفت:«
_: دازای یه قرار ملاقات واس خودم هماهنگ کردم.. ظاهرا معاون یکی از شرکتایه تازه تاسیس پیشنهاد قرارداد کلانی داده
پسرک مو شکلاتی سرش را از روی لپ تاپ روی میز وسط برداشت و به آنسوی میز خیره شد و روبه چویا گفت:«
+: باش... ولی یه شرکت تازه تاسیس اینهمه بودجه رو از کجا آورده؟
_: اونش به ما مربوط نیس... مهم اینه که از این قرارداد سود زیادی نصیب ما میشه.
سپس پا شد و به سمت میز ریاست که آنسوی دفتر قرار داشت رفت و با صدایی بلند همزمان که دستش را در هوا تکان میداد گفت:«
_: جناب رئیس...
پوزخندی زد و ادامه داد...
_: به پیشنهادت فکر کردمـ:)
از این حرف چویا لبخند کشداری روی لب های دازای آمد و از جایش مانند فنر بلند شد و با صدایی که شادی از او سرازیر شده بود گفت:«
+: خببببب؟؟؟
اما پسر مو قرمز داستان ترجیح داد کمی سر به سرش بگذارد پس لـ/ـب زد:«
_: به نتیجه ای نرسیدم
اما پسر مو شکلاتی باهوش تر از این حرف ها بود پس با همین شوخی جوابش را گرفته بود... در یک حرکت خودش را به چویا که حال وسط اتاق ایستاده بود و لبخندی به لـ/ـب داشت رساند و او را به آغ/وش کشید
همزمان انگشت های بلندش را بین موهای قرمزش به حرکت درآورد و به آرامی سرش را نوازش کرد.. ـ اما چویا از قصد اینکار را کرده بود... هنوز از ته دل ازینکه چهار سال قبل دازای او را بازی داده بود عصبانی بود و با تمام وجود خواستار انتقام از او بود.. با خود گفت:«این سری منم که بازیت میدم و بعد ولت میکنم.» و بله... ناکاهارا چویا همچین آدمی بود، سنگدل،بیرحم و فوق العاده قوی !!!
اما دازای این کار را فقط و فقط برای زنده ماندن و نجات چویا انجام داده بود و به هیچ وجه قصد آزار و اذیت پسر مو قرمزِ داستان را نداشت...
چویا پس از چند دقیقه خودش را از بغـ/ـل دازای بیرون آورد و با لبخندی دروغین و پر از حیله لب زد:«
_: دوسـ٪ــت دارم !!!
اما دازای که هیچ از ماجرا آگاه نبود گول حرف های روباه روبه رویش را خورده بود؛ پس جمله اش را سرریز از عـ/شق بیان کرد:«
+: من بیشتر... و تا ابد:)))
سپس با حالت طنزی دماغ چویا که به دلیل اختلاف قدی از بالا به او مینگریست را گرفت و گفت:«
+: چویا چویا
ادامه جمله اش را با خنده بیان کرد
+:الان بگو دو٪سم داری
چویا با صدای تو دماغی و خنده آوری گفت:«
_: دستتو بکششش
و دازای از شنیدین صدای تو دماغی و گرفته چویا با صدای بلندِ سراسر از شادی اش قهقهه زد!!!
***
چویا به ساعت مچی گران قیمتش نگریست... ساعت 14:00 بعد از ظهر را نشان میداد... رو به دازای که پشت میز ریاست لم داده بود و پاهایش را روی میز گذاشته بود رفت و گفت:«
امروز دو تا جلسه دارم... اولی با کریشیما سانه... اگه میخوای به قول خودت رویتش کنی پاشو بام بیا...
دازای در یک حرکت پاهایش را از روی میز برداشت و از روی صندلی بر خواست و روبروی چویا قرار گرفت و گفت:«
+: هر چی رئیس بگه...
سپس خم شد و بو/سه کوچکی روی لپ های تپل چویا گذاشت و به سمت در خروج از دفتر حرکت کرد.
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد: 37 لایک👑]
دیدگاه ها (۴۰)

مهم پایینو حتما بخونید

رمان سوکوکو _ پارت 10

رمان سوکوکو _ پارت 8

رمان سوکوکو _ پارت 7

HENTAI :: SUKUKU

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط